Memento



الان چند ماهه گذشته از پست قبلی تو این بلاگم و باید بگم که آره، اون آینده روشن رو دارم کمی تا قسمتی زندگی میکنم.

همه چی به طرز سریعی پیش رفت و داره میره. انگار که یکی دستشو گذاشته باشه رو دور تند زندگیم.

حداقل چند ماه نیاز دارم تا هضم کنم همه چیزو. که باور کنم عزیزترینم شده یار همیشگی زندگیم. که داریم میریم زندگیمونو تو جایی که همیشه آرزوشو داشتیم شروع کنیم. هر چند سخت. هر چند دور از خانواده هامون. بات یو نو . وی ار نو عه فمیلی :)


کاش فک کنیم که اونچیزی که به نظر ما بهترینه و برای بقیه نسخه میپیچیمش، برای اون شخص مطلوب نیست. کاش متوجه باشیم که هر کس با شرایط خودش سعی میکنه بهترین تصمیم رو بگیره و نخوایم کاسه داغتر از آش باشیم. کاش سرمونو بکنیم تو زندگی خودمون. 


انقدر تابستون زود و شلوغ پلوغ گذشت که میشه گفت اصلا تابستون نبود.

از اولش و امتحانا و ماه رمضون. بعد از اون تا 9 مرداد پروژه. عمل مامانبزرگ و دختردایی جدید. سفر آدمای مختلف به تهران و میزبان و تورلیدر بودن من. بدبختیای خاص خوابگاه. سمینار و صب تا شب کتابخونه رفتن. خونه و رنگ و بنایی. الانم که انتخاب واحده و از شنبه بعد هم کلاسا :|


راننده بی آر تی صدای آهنگو بلند کرده بود. به انقلاب و قشنگیش تو شب خیره شده بودم. داریوش رفیعی میخوند: " ناگه چو پری خنده ن آمدی از راه ، غم ها به سر آمد، .". به تمام امروز فکر کردم. ازون لحظه اول که دیدمت تا چند دقیقه قبل که خداحافظی کردیم. روی شیشه بی آر تی خودمو دیدم که یه لبخند به پهنای صورت چهرمو گرفته بود. کنارت بودن بهترین اتفاق زندگیمه. 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها